به معنی یکسون است که برابر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). یکسان. (اوبهی). مساوی. هموار. (ناظم الاطباء) ، همیشه و بردوام. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود
به معنی یکسون است که برابر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). یکسان. (اوبهی). مساوی. هموار. (ناظم الاطباء) ، همیشه و بردوام. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود
منسوب به یک سال، دارای یک سال. (ناظم الاطباء). که سالی بر او گذشته است. که سالی زیسته است. که مدت یک سال عمر اوست. - یک ساله راه، راهی که به یک سال توان پیمود: شنیدم به میزان یک ساله راه بکرد از بلندی به پستی نگاه. سعدی. ، به مدت یک سال. برای یک سال: بیاورد گردان کشورش را درم داد یک ساله لشکرش را. فردوسی. بیابان و یک ساله دریا و کوه برفتیم با داغ دل یک گروه. فردوسی
منسوب به یک سال، دارای یک سال. (ناظم الاطباء). که سالی بر او گذشته است. که سالی زیسته است. که مدت یک سال عمر اوست. - یک ساله راه، راهی که به یک سال توان پیمود: شنیدم به میزان یک ساله راه بکرد از بلندی به پستی نگاه. سعدی. ، به مدت یک سال. برای یک سال: بیاورد گردان کشورْش را درم داد یک ساله لشکرْش را. فردوسی. بیابان و یک ساله دریا و کوه برفتیم با داغ دل یک گروه. فردوسی
یک سواره. دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی. ، سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (ناظم الاطباء). تک سواره. سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستقل که وابسته به دسته ای و گروهی نباشد: سالاران یک سواران را نصیحتها کردند و امیدها دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633). ازآن من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد وازآن یک سواران و خرده مردم دشوارتر. (ایضاً ص 259). اگر پای بندی رضا پیش گیر و گر یک سواری سر خویش گیر. سعدی (بوستان). و رجوع به یک سواره شود
یک سواره. دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی. ، سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (ناظم الاطباء). تک سواره. سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستقل که وابسته به دسته ای و گروهی نباشد: سالاران یک سواران را نصیحتها کردند و امیدها دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633). ازآن ِ من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد وازآن ِ یک سواران و خرده مردم دشوارتر. (ایضاً ص 259). اگر پای بندی رضا پیش گیر و گر یک سواری سر خویش گیر. سعدی (بوستان). و رجوع به یک سواره شود
یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج)، یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست. سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست: نیاسود یک تن ز خورد و شکار هم آن یک سواره هم آن شهریار. فردوسی. به رامش نهادند یک روی روی هم آن یک سواره هم آن نامجوی. فردوسی. یعقوب [ابن لیث] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [کرد و گفت] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (تاریخ سیستان). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [سیستان] بود یک سواره بود. (تاریخ سیستان)، یک اسبه. (برهان). جریده. زبده. (یادداشت مؤلف). سوارزبده. سوار تنها: به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست که یک سواره شود پیش لشکر جرار. فرخی. چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد. سوزنی. سلطان یک سوارۀ تو آنکه تا ابد از بهر تو برآید از خاور آفتاب. خاقانی. بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشکوی خسرو برگزینیم. نظامی. شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یک سواره برون شدی به شکار. نظامی. حقیقت شد ورا کآن یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند. عطار. ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 444). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت. (حبیب السیر ج 3 ص 260). پیاده وار مکرر سپهر سرکش را فکنده در جلو خویش یک سوارۀ دل. صائب (از آنندراج). ، کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). - سلطان یک سوارۀ گردون، یک سوارۀ چرخ. کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) : با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان سلطان یک سوارۀ گردون مسخرش. خاقانی. سلطان یک سوارۀ گردون به جنگ دی بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند. خاقانی. - یک سوارۀ چرخ، کنایه از خورشید است: بامدادان که یک سوارۀ چرخ ساخت بر پشت اشقر اندازد. خاقانی
یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج)، یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست. سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست: نیاسود یک تن ز خورد و شکار هم آن یک سواره هم آن شهریار. فردوسی. به رامش نهادند یک روی روی هم آن یک سواره هم آن نامجوی. فردوسی. یعقوب [ابن لیث] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [کرد و گفت] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (تاریخ سیستان). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [سیستان] بود یک سواره بود. (تاریخ سیستان)، یک اسبه. (برهان). جریده. زبده. (یادداشت مؤلف). سوارزبده. سوار تنها: به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست که یک سواره شود پیش لشکر جرار. فرخی. چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد. سوزنی. سلطان یک سوارۀ تو آنکه تا ابد از بهر تو برآید از خاور آفتاب. خاقانی. بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشکوی خسرو برگزینیم. نظامی. شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یک سواره برون شدی به شکار. نظامی. حقیقت شد ورا کآن یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند. عطار. ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 444). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت. (حبیب السیر ج 3 ص 260). پیاده وار مکرر سپهر سرکش را فکنده در جلو خویش یک سوارۀ دل. صائب (از آنندراج). ، کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). - سلطان یک سوارۀ گردون، یک سوارۀ چرخ. کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) : با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان سلطان یک سوارۀ گردون مسخرش. خاقانی. سلطان یک سوارۀ گردون به جنگ دی بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند. خاقانی. - یک سوارۀ چرخ، کنایه از خورشید است: بامدادان که یک سوارۀ چرخ ساخت بر پشت اشقر اندازد. خاقانی
آن مقدار راه که مسافت یک کوچه داشته باشد. (آنندراج). مسافتی معادل درازای یک کوچه: با عقل گشتم یک سفر یک کوچه راه از بی کسی شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها. صائب (از آنندراج)
آن مقدار راه که مسافت یک کوچه داشته باشد. (آنندراج). مسافتی معادل درازای یک کوچه: با عقل گشتم یک سفر یک کوچه راه از بی کسی شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها. صائب (از آنندراج)
منسوب به یک روز. (ناظم الاطباء) ، برای مدت یک روز. (یادداشت مؤلف) : گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. ، به مدت یک روز: دو دیده پر از آب کاوس شاه همی بود یک روزه با او به راه. فردوسی. دولت یک روزه در سودای عشق بر همه ملک جهان خواهم گزید. خاقانی. اگر ممالک روی زمین به دست آری بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست. سعدی. - یک روزه راه، مسافتی که در ظرف یک روز پیموده شود. (ناظم الاطباء). راهی که یک روز زمان گیرد پیمودن آن. یک منزل: چون رستم بیامد به نزدیک شاه پذیره شدندش به یک روزه راه. فردوسی. شنیدم که مقدار یک روزه راه بکرد از بلندی به پستی نگاه. سعدی
منسوب به یک روز. (ناظم الاطباء) ، برای مدت یک روز. (یادداشت مؤلف) : گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. ، به مدت یک روز: دو دیده پر از آب کاوس شاه همی بود یک روزه با او به راه. فردوسی. دولت یک روزه در سودای عشق بر همه ملک جهان خواهم گزید. خاقانی. اگر ممالک روی زمین به دست آری بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست. سعدی. - یک روزه راه، مسافتی که در ظرف یک روز پیموده شود. (ناظم الاطباء). راهی که یک روز زمان گیرد پیمودن آن. یک منزل: چون رستم بیامد به نزدیک شاه پذیره شدندش به یک روزه راه. فردوسی. شنیدم که مقدار یک روزه راه بکرد از بلندی به پستی نگاه. سعدی
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) : زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه ای به سان قمر. سنایی. ، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). گرخلق جهان منفعت رای تو بینند یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر. مختاری (از آنندراج). چو گویی که یک رویه هستیم یار چرا زیر و بالا درآری به کار. نظامی. - یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) : یک رویه شدآن گروه را رای کآهنگ سفر کنند از آنجای. نظامی. ، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا). ، بی معارض. (یادداشت مؤلف) : با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. آب انگور بیارید که آبانماه است کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است. منوچهری. - یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن: یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ. مسعودسعد. - امثال: شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه الب ارسلان. - یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف). ، {{قید مرکّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) : ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین. مختاری (از آنندراج). ، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره: بزرگان به پیش جهان آفرین نهادند یک رویه سر بر زمین. فردوسی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بود آب یک رویه شور. فردوسی. گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی. چون خار تو خرما شد ای برادر یک رویه رفیقان شوندت اعدا. ناصرخسرو. نگه کن بدین کاروان هوایی که پر نور و ورد است یک رویه بارش. ناصرخسرو. تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین. ناصرخسرو. ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه). به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان. نظامی. ، {{صفت نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) : زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه ای به سان قمر. سنایی. ، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). گرخلق جهان منفعت رای تو بینند یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر. مختاری (از آنندراج). چو گویی که یک رویه هستیم یار چرا زیر و بالا درآری به کار. نظامی. - یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) : یک رویه شدآن گروه را رای کآهنگ سفر کنند از آنجای. نظامی. ، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا). ، بی معارض. (یادداشت مؤلف) : با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. آب انگور بیارید که آبانماه است کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است. منوچهری. - یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن: یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ. مسعودسعد. - امثال: شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه الب ارسلان. - یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف). ، {{قِیدِ مُرَکَّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) : ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین. مختاری (از آنندراج). ، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره: بزرگان به پیش جهان آفرین نهادند یک رویه سر بر زمین. فردوسی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بود آب یک رویه شور. فردوسی. گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی. چون خار تو خرما شد ای برادر یک رویه رفیقان شوندت اعدا. ناصرخسرو. نگه کن بدین کاروان هوایی که پر نور و ورد است یک رویه بارش. ناصرخسرو. تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین. ناصرخسرو. ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه). به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان. نظامی. ، {{صِفَتِ نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن